آلبرت کوچولو فقط شش سال داشت، اما با همین سن کم هم می دانست که برای تحقق آرزوهایش باید دعا کند. یعنی این را پدر و مادرش به او گفته بودند: "آلبرت مگه دوست نداری ما برات اسباب بازی بخریم؟ مگه هر روز از مادرت نمی خوای که برات آبنبات و شکلات بخره؟ خب پسرم ما که پول نداریم! پس دعا کن که خدا به ما انقدر پول بده که بتونیم برای تو هر چی دوست داری بخریم."
اینگونه بود که آلبرت هر شب موقع خواب دست های کوچکش را به سوی آسمان دراز می کرد و می گفت: "... خدایا به پدر و مادر من پول زیاد بده تا هر چی من دوست دارم برایم بخرند."
و انگار راست گفته اند که خدا دعای بچه ها را زودتر مستجاب می کند؛ یک ماه نشده بود که پدر آلبرت در کارخانه به سمت سرکارگر منصوب و حقوقش دو برابر شد. مادرش آنجلا هم که برای کمک خرج زندگیشان با ماشین بافندگی پلیور و کاپشن می بافت، یک مرتبه کارش گرفت.
هر دوی آنها به قولی که به پسرشان داده بودند عمل کردند و هر روز برایش اسباب بازی و شکلات می خریدند و ...
اما آلبرت کوچولو یک ناراحتی بزرگ پیدا کرده بود، پدر و مادرش صبح تا شب با هم دعوا می کردند، کاری که قبلا هرگز به یاد نداشت.
یک روز آلبرت دلیل آن را از پدربزرگش پرسید که پدربزرگ گفت: "آدم ها وقتی پولدار می شن ... عشق رو فراموش می کنن!
یک ماه نشد که مشتریان آنجلا پلیور ها را برگرداندند و بازار کساد شد. پدر هم به خاطر برگشتن سرکارگر قبلی، به کار سابقش مشغول شد.
زن و شوهر مدام از هم سوال می کردند که چرا؟ آنها خبر نداشتند که آلبرت کوچولو دیگر نه شکلات می خواست و نه اسباب بازی، او حالا دعایش را عوض کرده بود.
ایول عزیز به وبلاگ من یه سر بزن ولی نظر یادت نره
www.kourd.blogsky.com